گوشه اي از خاطرات برادر بهزاد نبوي از دوران زندان رژيم ستمشاهي؛ (قسمت دوم)



به نقل از پايگاه اطلاع رساني سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران: دومين قسمت از خاطرات زندان قبل از پيروزي انقلاب برادر بهزاد نبوي منتشر شد.
در اين قسمت از خاطرات، برادر مجاهدمان به شرح شرايط نگهداري در زندان اوين و نحوه بازجويي ها اشاره مي كند. انتشار اين قسمت از خاطرات و شرح مقاومت هاي وي در زندان هاي ستمشاهي، مصادف شده است با برگزاري نمايشي اولين جلسه دادگاه معترضين به نتايج انتخابات اخير. نكته درخور توجه در كيفر خواست صادره كه تداعي گر مقاومت هاي ذكر شده در اين خاطرات است، وجود اين جمله به نقل از بازجويي هاي بهزاد نبوي است كه "من به آقاي موسوي خيانت نمي كنم".
متن قسمت دوم از خاطرات زندان قبل از انقلاب بهزاد نبوي در پي مي آيد:

«... در زندان اوين كتاب، روزنامه و راديو مطلقاً نداشتيم. بعد از چهارماه كه در سلول بودم، با اصرار زياد يك قرآن به من دادند. روزهاي اول زندان براي آدم خيلي سخت است. من هم در اوين حدود ده ماه تنها بودم و به غير از تنهايي، مسئله شكنجه هم بود. در بدو امر، خصوصاً بعد از شلاق و شكنجه، تنهايي خيلي ناراحت كننده است، در اين حالت ديوارهاي زندان براي آدم حكم قبر را دارد، ولي بعد از مدتي انسان به زندان عادت مي كند. چون حسن بزرگ بشر، اين است كه بتدريج شرايط براي او عادي مي شود. البته بايد در نظر داشت كه زندان براي كساني كه حضورشان مبتني برانگيزه است، عادي مي شود و مي توانند زندگي كنند، ولي براي آنهايي كه انگيزه ندارند و يا انگيزه آنها ضعيف است هرچه زمان بگذرد شرايط بدتر مي شود. خيلي ها بودند كه در زندان مريض مي شدند و نمي توانستند غذا بخورند، مرتب در مي زدند كه به دستشويي بروند، زندانبان ها نيز اجازه نمي دادند و اذيت مي كردند. مسئله دستشويي براي زنداني ها ناتوان بسيار مشكل ساز بود، زيرا سلول هايي كه ما آن موقع در آنها بوديم دستشويي نداشت. بعدها از سال 1354 به بعد سلول هايي درست شد كه توالت و دستشويي در داخل آنها قرار داشت، البته وجود مستراح در سلول ناراحت كننده بود. زيرا برخي اوقات سيفون اين توالت ها خراب مي شد و بوي بد در سلول مي پيچيد.
زندانيان هر روز سه وعدع غذا داشتند. به ما بيشتر غذاي سربازي مي دادند كه اين غذا بسيار نامرغوب بود. اگر كسي در مورد خوردن غذا دقت كافي به خرج نمي داد مشكل دستشويي رفتن گريبانش را مي گرفت، لذا من در اين مسايل دقت مي كردم.
سلول هاي انفرادي شكل خاصي داشتند آنها يك جور سلول هاي موقت و كوچكي بودند كه حتي پنجره نداشتند و نور وارد سلول نمي شد، اگر چراغ را خاموش مي كردند فكر مي كرديم شب است، يعني فرق شب و روز را نمي شد فهميد. سلول ها خيلي كوچك بود؛ يك متر عرض و حداكثر و دو متر طول داشت.
اين سلول ها را به مناسبت شروع مبارزات مسلحانه ساخته بودند. دليل ساختن سلول ها هم افزايش تعداد زندانيها بود، حدود22 تا از اين نوع سلول ها در اوين وجود داشت. هركسي را كه در دوران بازجويي بود به اين سلول ها مي بردند، مرا هم موقع بازجويي به آن جا بردند.
وقتي از زير بازجويي در مي آمديم و به سلول مي رفتيم، اوضاع روحي ما بحراني بود، تنهايي هم براين حالت بحراني مي افزود، البته اين مشكل در سلول هاي عمومي هم وجود داشت، وقتي تعداد زندانيان يك بند زياد بود، هوا بسيار كم و شرايط نامطلوب بود، در اين محيط تنفس خيلي مشكل مي شد.
در اين اوضاع و احوال برخورد زندانبانها هم خودش يك مساله بود. در اوين يك نگهباني به نام نجفي داشتيم كه اراكي بود، او ظاهراً به زندانيان محبت مي كرد. شب ها بعد از شكنجه ما را به سلول خودمان مي آوردند، نگهبان ها پاهاي ما را پانسمان مي كردند. به محض ورود به سلول، او وسايل پانسمان را آماده مي كرده و پاهاي ما را پانسمان مي كرد، اگر بي حال مي شديم يك شيشه شير پاستوريزه هم مي دادند كه بخوريم. يك شب كه مرا خيلي شكنجه كرده بودند، به سلول خودم برگشتم آن ها فوراً شروع كردند به درمان پاي من. به آنها گفتم: «چطوري است كه در آن طرف آدم را مي زنند و اين طرف شما اين جوي مهرباني مي كنيد؟» به اين شكل، خودم را يك مقدار به عوامي زدم. گفت: «آن ديوار را مي بيني؟» به ديوار هشت متري وسط زندان اشاره كرد و گفت: «اين ديوار برلين است، آن طرف آلمان شرقي و اين جا آلمان غربي است. آن جا مي زنند، ولي ما، در اين جا شير مي دهيم».
در واقع اين ها شير را به اين خاطر مي دادند كه آدم جان بگيرد و بتواند فرداي آن روز بازجويي پس بدهد، و گرنه اگر آدم را آن گونه مي زدند، شكنجه مي دادند و اين ها هم پانسمان نمي كردند، حتماً پاها چرك مي كرد، مريض مي شديم، تب مي كرديم و احتمالاً مي مرديم. لذا سعي مي كردند كه ما را نگه دارند، از اين لحاظ شكنجه هاي ساواك واقعاً علمي بود. مثلاً شيوه شلاق زدن به كف پا ، اختراع خوبي بود، يعني اين كار، نه آدم را مي كشت و نه امكان مقاومت به آدم مي داد. يك مدت آدم را مي زدند، بعد براي اين كه حس پا، به جاي اولش برگردد، با يك خودكار به كف پا مي كشيدند، چون نوك خودكار تيز بود، به اين طريق مي فهميدند كه پا چقدر حس دارد؟ اگر متوجه مي شدند كف پا كاملاً بي حس شده ديگر نمي زدند، مي گفتند فايده اي ندارد كه بزنيم. سعي مي كردند كه حتي پاي زنداني زخم نشود، وقتي مي ديدند كه تاول يك پا زياد شده و ممكن است بتركد ديگر آن را نمي زدند، يك پا را مي بستند و پاي ديگر را مي زدند. اين شيردادن و پانسمان كردن هم براي آن بود كه پا چرك نكند، و زنداني از پا نيفتد و قدرت داشته باشد بازجويي پس بدهد.
خيلي در اين كار وارد بودند، چون مي دانستند زنداني اگر از بين برود، آنها نمي توانند اطلاعاتي بدست بياورند.
در مجموع، شرايط زندان اوين خيلي سخت بود، تنهايي درسلول هم مشكل بود و شكنجه نيز وجود داشت. از طرف ديگر من هم بدموقعي دستگير شده بودم؛ من در مرداد 1351 يعني در اوج گرما دستگير شده بودم و دراين شرايط تحمل وضع زندان بسيار مشكل بود، و درمان زخم ها و بهبود آنها هم خيلي طول مي كشيد. يك ماه و نيم بعد از اتمام شكنجه و بازجويي توانستم راه بروم، اما در هنگام زخمي بودن، يعني در پانزده روز اول به صورت چهار دست و پا به دستشويي مي رفتم ، چون نمي توانستم پاهايم را بر زمين بگذارم. اين دوران خيلي بد بود، همه جا نجس و كثيف مي شد.
به تدريج وقتي برايم امكان راه رفتن فراهم شد، تصميم گرفتم برنامه ريزي دقيقي در سلول براي گذراندن اوقات خود داشته باشم. ابتدا چند روزي برايم هم سلولي آوردند، كه همان فرد چپي بود. او از گروه سيروس نهاوندي بود و چند روزي بيشتر در سلول من نماند. بعد از آن هم فرد ديگري به نام مهندس حبيبيان (ايشان پس از انقلاب، مدتي رئيس دانشگاه همدان شد) را نزد من آوردند. او آن موقع دانشجوي دانشگاه علم وصنعت بود و در تظاهرات دستگير شده بود. پرونده سنگيني هم نداشت، من با ايشان فقط به مدت پانزده روز هم سلول بودم.
بعد از آن مدت كوتاهي با دكتر نظام رشيديون –اهل دزفول- هم سلول شدم، او مائوئيست و عضو گروهي به نام فلسطين بود. وي از همكاران شكرالله پاك نژاد به شمار مي آمد و تازه در رشته پزشكي فارغ التحصيل شده بود.
حدود بيست روز هم با طلبه اي با نام مجيد معيني در يك سلول زندگي كردم. فكر مي كنم او بعدها منافق شد و با منافقين هم فرار كرد و به خارج از كشور پناهنده شد. معيني در بيرون زندان معمم نبود، ولي درس طلبگي مي خواند. در مجموع طي دوران زندان انفرادي اوين، فقط دو ماه هم سلولي داشتم و در بقيه مدت تنها بودم.
بعد از آن كه يك ماه و نيم از مدت زندان انفرادي گذشت مرا به سلول هاي پايين زندان اوين منتقل كردند. اين سلول ها جزو سلول هاي دسته دوم اوين به شمار مي آمدند. آنها پنجره اي رو به بيرون داشتند. البته اين سلول ها هم انفرادي بود؛ پنجره اش هم در جايي قرار داشت كه اگر دو نفري قلاب مي گرفتيم، نمي توانستيم به آن برسيم، اما از طريق آن پنجره نور به داخل سلول مي آمد. پنجره آن جا مقداري از پنجره هاي سلول هاي بالا بزرگتر بود، در نتيجه هواي اين سلول ها بهتر بود. من براساس يك برنامه ريزي در سلول، روزانه حدود 22 كيلومتر راهپيمايي مي كردم؛ يعني طول و عرض سلول را، راه مي رفتم، در سلول، به صورت) L) راهپيمايي مي كردم. در روز پنج هزار بار طول و عرض زندان را طي ميكردم؛ آن موقع حساب كردم 22 كيلومتر شده بود. اين راهپيمايي تقريباً ده ساعت در روز وقت مي گرفت. من خيلي سريع راه مي رفتم. براي اينكه سرم گيج نرود، در انتهاي يك مسير، در جهت عقربه هاي ساعت مي چرخيدم و در انتهاي ديگر برخلاف عقربه هاي ساعت دور مي زدم و گرنه سرم گيج مي رفت.
در ضمن پابرهنه راهپيمايي مي كردم؛ خاصيتش هم اين بود كه كف پا، پينه مي بست و اگر بعداً مي خواستند شلاق بزنند مقاومت كف پا بيشتر مي شد. چون كف پاي ظريف و نحيف، در اثر شلاق ها پاره مي شد.
بر طبق يك برنامه ديگر، داخل سلول ورزش مي كردم؛ تقريباً در روز دو ساعت هم به اين كار اختصاص دادم. قبل از صبحانه، ناهار، شام هم نيم ساعت ورزش مي كردم. البته اين برنامه تا زماني بود كه به من قرآن نداده بودند. چهار ماه بعد به من قرآن دادند، بعد از آن براي قرآن خواندن هم برنامه اي تعيين كردم. به جز ورزش و راهپيمايي، حدود سه ساعت در روز را هم نماز مي خواندم. ازجمله نماز قضا، يا آن نمازهايي كه فكر مي كردم شايد مورد قبول نباشد.
هر روز به طور معمول ساعت 5 تا5:30 از خواب بيدار مي شدم -زمستان و تابستان فرقي نداشت- شبها هم هميشه ساعت ده مي خوابيدم. جمعاً هفده ساعت بيدار بودم. از اين هفده ساعت، حدودپانزده ساعت ونيم به برنامه نماز، ورزش و راهپيمايي اختصاص داشت. حدود يك ساعت ونيم را هم صرف خوردن غذا مي كردم. در طول روز اصلاً نمي خوابيدم، فقط يك ربع استراحت داشتم. اما خيلي در سلول كارشان اين بود كه فقط مي خوابيدند، لذا فوري مريض مي شدند. من همسايه هاي مجاور سلول خود را مي ديدم كه مرتب در مي زدند و به دستشويي يا به دكتر مي رفتند. خوشبختانه به دليل اين برنامه ريزي، هرگز در سلول مريض نشدم. فقط يك دفعه گوشم چرك كرد كه دكتر يك قطره نوشت، آن را در گوشم ريختم و خوب شدم. فقط همين يك مورد بود كه من مريض شدم. به خواست خدا ناراحتي ديگري در مدت دوازده ماهي كه در اوين بودم نداشتم. معمولاً دكتر هفته اي يك بار به سلول مي آمد و زندانيان بيمار را معاينه مي كرد، ولي من ديگر سرو كارم با دكتر نيفتاد....»
ادامه دارد

2 comments:

ناشناس گفت...

I am very sorry for is happening to him now
God help him

ناشناس گفت...

یعنی باید الان بهشون فحش بدم؟ به خدا حیفه فحش که نثارشون کنم. فعلا نمیدونم چیکار کنم. فقط میگم اگه خدایی وجود داشته باشه باید اونارو به سزای عملشون تو همین دنیا برسنو اون دنیا که نسیه ست

ارسال یک نظر